شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مگر تو با ما بودی» ثبت شده است

دوباره تنها شدیم _ یغما گلرویی

گفتم: «بمان!» و نماندی!

رفتی،

بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!

گفتم:

نردبان ترانه تنها سه پله دارد:

سکوت و 

صعودُ

سقوط!

تو صدای مرا نشنیدی

و من

هی بالا رفتم، هی افتادم!

هی بالا رفتم، هی افتادم...

تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،

ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!

من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،

بی چراغ قلمی پیدا کردم

و بی چراغ از تو نوشتم!

نوشتم، نوشتم...

حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!

دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند 

و می خندند!

عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!

اما چه فایده؟

هیچکس از من نمی پرسد،

بعد از این همه ترانه بی چراغ

چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟

همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!

حالا،

دوباره این من و ُ 

این تاریکی و ُ 

این از پی کاغذ و قلم گشتن1

 

گفتم : « - بمان!» و نماندی!

اما به راستی،

ستاره نیاز و نوازش!

اگر خورشید خیال تو

اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،

این ترانه ها

در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

نمره سهراب نوزده بود! _ یغما گلرویی

سالها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم

و کسی صدای مرا نشنید !

تنها چند سایه ی سر براه،

همسایه ی صدای من بودند !

گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید !

گفتم: کتاب ِ تربیت ِ سگ و تربیت ِ کودک را

در یک قفسه نگذارید !

گفتم: دهاتی حرف ِ بدی نیست !

گفتم : تمام این سالها

صادق و سهراب برادر بودند

می شود صدای پای آب را،

از پس ِ پرچین ِ نیلوفر پوش بوف کور شنید !

هرگز حرفهای قشنگ نگفتم !

نگفتم: چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست !

کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم !

گفتم: قفسها را بشکنید

و با نرده های نازکش قاب ِ عکس بسازید !

و جواب ِ این همه حرف،

سنگ و ریسه و دشنام بود !

ولی، این خط ! این نشان !

یک روز دری به تخته می خورد !

باد قاصدکی می آورد،

که عطر ِ آفتاب و آرزوهای مرا می دهد !

این خط ! این نشان !

یک روز همه دهاتی می شویم،

سقفهای سیمان و سنگ را رها می کنیم

و کنار ِ سادگی چادر می زنیم !

این خط ّ این نشانّ

یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می شودّ

کبوترها و کرکس ها،

در لوله های خالی توپ تخم می گذارند

و جهان از صدای ترقه خالی می شود !

یک روز خورشید پایین می آید،

گونه زمین را می بوسد

و آسمان ِ آرزوهای من،

آبی می شود !

باور نمی کنی؟

این خط !

این نشان !

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

این بازی یک نفره نیست ! _ یغما گلرویی

گفتم : کبوتر ِ بوسه !

گفتی : پَر !

گفتم ‍: گنجشک ِ آن همه آسودگی !

گفتی : پَر !

گفتم : پروانه پرسه های بی پایان !

گفتی : پَر !

گفتم : التماس ِ علاقه،

بیتابی ِ ترانه،

بیداری ِ بی حساب !

نگاهم کردی !

نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،

نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید !

سکوت کردی که چشمه ی شبنم،

از شنزار ِ انتظار من بجوشد !

عاشقم کردی ! همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه !

و آخرین نگاه تو،

هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است !

حالا - بدون ِ تو !-

رو به روی آینه می ایستم !

می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،

کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه !

و کسی در جواب ِ گفته های من «پر !» نمی گوید  !

تکرار ِ آن بازی،

بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست !

پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،

باز هم می نویسم:

برگرد !

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

ناگهان گریه ام گرفت! _ یغما گلرویی

از یاد نبر که از یاد نبردمت!

از یاد نبر که تمام این سالها،

با هر زنگِ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،

گوشی را برداشتم

و به جا صدای تو،

صدای همسایه ای،

دوستی،

دشمنی را شنیدم!

از یاد نبر که همیشه،

بعد از شنیدن ش آهنگِ «جان مریم»

در اتاق من باران بارید!

از یاد نبر که - با تمام این احوای-

همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى

همیشه این من بودم

که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم!

همیشه حنجره من

هواخواهِ خواندن آواز آرزوها بود!

همیشه این چشم بی قرار...

 

- یک نفر صدای آن ضبط لاکردار را کم کند!

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

هفت شماره ی ساده _ یغما گلرویی

 

شکایت نمی کنم، اما

آیا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،

دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟

نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!

به اندازه زنگی...

واقعاً نشد؟

واقعاً انعکاس ِ سکوت،

تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه

رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟

نگو که نامه های نمناک ِ من به دستت نرسید!

نگو که باغچه ی شما،

از آوار ِ آن همه باران

قطعه ای هم به نصیب نبرد!

نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!

من که هنوز همینجا ایستاده ام!

کنار همین پارک ِ بی پروانه

کنار همین شمشادها، شعرها، شِکوه ها...

هنوز هم فاصله ی ما

همان هفت شماره ی پیشین است!

دیگر نگو که در گذر ش گریه ها گُمش کردی!

نگو که نشانی کوچه ی ما را از یاد بردی!

نگو که نمره ِ پلاک ِ غبار گرفته ی ما،

در خاطرت نماند!

آیا خلاصه ی تمام این فراموشی های ناگفته،

حرفی شبیه « دوستت نمی دارم» تو

در همان گفتگوی دور ِ گلایه و گریه نیست؟

ادامه مطلب...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد