یک روز

پوستم را کنار می زنی

و استخوان هایم را مثل عتیقه ای بغل می کنی

من آن روز تو را

از دو حفره ی تاریک نگاه می کنم

از حفره ای تاریک صدایت می زنم

و درگوش های خودم می پیچم

تو حرفی بزن

از تاریکی در نمی آیم

می ترسم

نور

تک تیراندازی باشد

که هردو چشمم را بزند

دیگر چگونه تورانگاه کنم؟
 

در دست هایت

دردهای منند

که تجزیه می شوند

بگذار به طبیعت خودم برگردند

از من

تنها لبخندی برای توست

که آنقدر نیامدی

تا بر اسکلت لب هایم ماسید