بعضیا میگن ،
شبا تو پایین مایینای شهر
میشه اصغر قاتلُ دید که تو کوچهها پَرسه میزنه !
یه حلب نفت این دستشُ
یه قوطی کبریت اون دستش !
میگن یه حلقهی نور دور تا دورِ سَرِش داره ،
عینهو بُشقاب پَرَنده !
نقله که عمو عزراییل مُرده وُ
زحمتش اُفتاده گردنِ این بابا !
از همینِ که دیگه هیشکی خنده به لَب نمیمیره !
از همینِ که صُب به صُب ،
سپورا بیشتَر از آشغال جنازه از اون کوچهها جَم میکنن !
از همینِ که نونِ مُردهشور تو روغنه !
از همینِ که همینِ روزگارمون !