تو هیچ وقت یادت نمی آید
چگونه ایستادم رودرروی دوروبرم
و طناب پوسیده ی زندگی ام را
انداختم
گردن هرکه مرا در آغوش چاه می دید
-اطرافیانم همه اعدام شدند -
یادت نمی آید
لااقل بگو
چگونه می شود
در عمق دوست داشتن کسی
برخاطراتت شلیک شود
و فراموشی
سوراخ
سوراخ مغزت را بگیرد
آیا این گلوله های خشمگین
دوستان اعدامی من نیستند
و این زن
که اصرار دارد بمیرد
شکل مجسمه ای در خانه ات نمی شود؟
می خواهم در اتاقت باشم
زمانی که در آغوشش ...
زمانی که درِ گوشش ...
به چشم هایت زل بزنم
ظلمات را ببین !
چشم هایم چراغ اتاقت شده اند
که پیش از هر هم آغوشی
با اشاره ای خاموش می شوم