«همیشه می خواستم تاریخِ معاصر اینِ سرزمین را در ترانه یی خلاصه کنم و به گمانم در ترانه ی «دیوار» تا حدی به این خواسته نزدیک شدم...»
دیوارِ کوچهی ما همسنُ سالمونه !
اون سرگذشتِ نسلِ خاکسترُ میدونه !
ما آرزوهامونُ رو آجراش نوشتیم !
گفتیم که تو جهنم دنبالِ یه بهشتیم !
تو بچهگی نوشتیم : یا مرگ یا مصدق !
نفتُ ترانه کردیم ، ما بچههای عاشق !
تو فصلِ نوجوونی داسُ چکش کشیدیم !
اعدامِ زنبقا ر ُ با داسِ حیله دیدیم !
فصلِ جوونیِ ما دیوارِ خستهی سَرد ،
پیراهنِ قشنگِ شبنامه رُ به تن کرد !
از آسمون صدای بالِ کبوتر اومد !
تقویمِ خون ورق خورد ! گفتن قُرُق سَر اومد !
امّا نشد رهایی شعری بشه رو دیوار !
ما جنگُ دوره کردیم تو بُهتِ دودُ رگبار !
وقتی شقیقههامون جوگندمی شد آخر ،
تو آسیابِ صبرِ اون جنگِ نابرابر !
دیوارِ کوچه زخمی از خنجرِ بلا بود !
شعرای یادگاریش با اشکِ مادرا بود !
اون زخما رُ پوشوندن با رنگُ ننگُ انکار !
گفتن : نوشتن از عشق ممنوعه روی دیوار !
ما پا به پای دیوار ویرون شدیم ، تکیدیم !
حرفای قلبمونُ رو آجراش ندیدیم !
حالا دیگه رو دیوار چیزی نمونده باقی ،
جز آگهیِ مرگِ همکوچههای یاغی !
هم کوچه های یاغی !
هم کوچه های یاغی !
چیزی نمونده باقی !
چیزی نمونده باقی !