بذار از اوّل قصّه بگم: می میره اون مردی
که من تنها دلیلِ واقعیِ رفتنش میشم
گلوله می زنه توو مغزم و آهسته رد میشه
پلیس احمقی که فکر می کرده زنش میشم
■■■
به چشمات زل زدم اون تیله های خیس جادویی
که پشتش یه دریچه رو به یه شهر خیالی بود
بهم گفتی یه روز خوب توو راهه.. بهم گفتی...
بهم گفتی ولی انگار که لحنت سوالی بود!
بغل کردی منو جوری که جونم رو بدم واسه ت
واسه اون چشم های لعنتی که غرق اندوهه
صدای در زدن اومد، صدای پچ پچ جنّا!
نترسیدم! که پشت من تویی... که پشت من کوهه...
به چشمات زل زدم اون قهوه های تلخِ بیداری
به اون چشما که از هر چی که هست و نیست، عاصی بود
با شعرات، با تنت، با پیرهنت، با درد خوابیدم
توو اون روزا که عشق و عشقبازی هم سیاسی بود!
بهت گفتم برو با اینکه بی تو از تو می مردم
منی که با جنون، با عشق، با خون زندگی کردم
بهت گفتم برو... رفتی! ولی هر شب ولی هر شب
با اسمت روی دیوارای زندون زندگی کردم
بهت گفتم برو! این خاک مرده جای موندن نیست
بهت گفتم طلسم مرگ دیوا اونورِ مرزه
بغل کردی منو جوری که حس کردم تنم سِر شد
بهت گفتم که لبخند تو به دوریت می ارزه
بذار از آخر قصّه بگم که مثل من تلخه
که خوبی های تو از اوّل تاریخ لو رفته!
بذار از آخر قصّه بگم از مرد غمگینی
که می بینه تفنگاشونو امّا باز جلو رفته
بذار از آخر قصّه بگم که مثل تو تلخه
پلیسایی که می خوان فک کنم یه آدم دیگه م
منو توو انفرادی فرض کن توو فکر آغوشت
منو زیر شکنجه فرض کن که اسمتو میگم!
■■■
چرا گریه کنم از اوّل قصّه که می دونم
که هر چی که بشه قصّه نه غمگینه! نه دلگیره!
که ما مردیم و می میریم توو تاریخ... امّا عشق
نمی میره، نمی میره، نمی میره، نمی میره...