فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس

به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

 

به دوست داشتنم بینِ دوستش داری!

به خواب رفتمت از گریـــــه های تکراری

 

تماس های کسی ناشناس از خطِّ ...

بــــه استخوانِ سرم زیر حرکتِ مته

 

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید

که می شود بـــه تو چسبید و بعد جیغ کشید

 

که می شود وسطِ وان، دچار فلسفه شد

که زیر آب فرو رفت... واقـــعا خفـــــــه شد!

 

که مثل من، تهِ آهنگِ «راک» گریه کنی!

جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنــی

 

که می شود چمدانت شد و مسافر شد

میان دست تو سیگار بـــود و شاعر شد

 

که می شود وسط سینه ات مواد کشید

کــــه بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...

 

به چشم های منِ بی قرار تکیه زد و

به این توهّــــم دیوانـــــه وار تکیه زد و

 

که دیر باشم و از چشم هات زود شود

که مته بر وسطِ مغز من، عمود شود!

 

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم

کــــــه هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود...

 

قرار بود همین شب قرارمان باشد

که روز خوب تو در انتظارمان باشد

 

قرار شد که از این مستطیل در بروی

قرار شد بــــــه سفرهای دورتر بروی

 

قرار شد دل من، مُهرِ روی نامه شود

که در توهّــــــم این دودها ادامه شود

 

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم

عرق بریزم و از تــــو نخورده مست شوم

 

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

 

که به سلامتی جام بعدی و گیجی

که به سلامتی مرگ های تدریجی

 

که به سلامتی خواب های نیمه تمام

که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام!

 

که به سلامتی سال هـــــای دربدری

که به سلامتی تو که راهیِ سفری...

 

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود

صدای مته می آمد کـــــه تـوی مغــزم بود

 

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی

صدای گریـــــه ی من در میان بدمستی

 

صدای گریـــه ی من توی خنده ی سلاخ!

صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

 

صدای جر خوردن روی خاطراتی که...

ادامه دادنِ قلبـم بـه ارتباطـــی که...

 

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره

بــــه دستگیری تو با مواد منفجره

 

به ارتباط تو با سوسک های در تختم

که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

 

کــــه ترس دارم از ایـــن جنّ داخل کمـدم

جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

 

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!

که از خودم که تویی تا کجا فرار کنـــم؟!

 

غریبگـــــــــیِ تنـــــــم در اتاق خوابـــــــی کــــــه...

به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که...

 

به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی

به یک ترانـــــه ی غمگینِ مشترک کـــه تویی

 

به حسّ تیره ی پشتت به لغزشِ ناخن

به فال هــای بد و خوب پشت یک تلفن

 

فرار می کنم از تـو بـه تــو به درد شدن

به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

 

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم

فــــــرار می کنـــم از یک جواب نامعـلـــــوم

 

سوال کردنِ من از دلیل هایـــی که...

فرار می کنم از مستطیل هایی که...

 

فرار کردنِ از این چـهـــاردیــــــــــواری

به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...

دو چشم باز به یک سقفِ خالی از همه چیز

فقط نگاه کن و هیــــچ چــــــــی نپرس عزیـــز!

 

به خواب رفتنم از حسرتِ هماغوشی ست

کـــه بهترین هدیه، واقعا فراموشـــــی ست..