سکوت 

بازجو را به حرف در آورد

بازجویی ،مرا

و من اعتراف می کنم

بارها تو را ندیده ام

و بارها پیش آمده که پیش تو نبوده ام

و بارهای دیگری پیش می آید ...

که به اتاق آمدی

دلتنگی شکنجه اش را شروع کرد

باید حرف می زدم

از شب هایی که از ترس تنهایی

آنقدر بلند آه می کشیدم

که زن احمق همسایه 

به دیوار می کوبید / یواش

یواش چکارکنم؟

یواش لباس هایت را بو می کردم و 

جیغ درآغوش می کشیدم

 

باید حرف بزنم

حرف بزنم

حرف ...

آنقدر که برای بازجویی 

دیگر حرفی باقی نمانده باشد